دنیای کوچک من

هر کسی از ظن خود شد یار من

دنیای کوچک من

هر کسی از ظن خود شد یار من

......

چقدر خسته ام...

از دیدن چهره ی خودم در آینه خجالت می کشم. هر بار که آن مقعنه ی سورمه ای را روی سرم جا به جا می کنم و موهایم را به زور به داخلش هدایت می کنم، به خودم می گویم انشالا این بار آخر است و به خودم لبخند می زنم...

اما

ساعتی بعد  در آینه ی آسانسور دختری را می بینم که کیفش از سر انگشتانش آویزان است و موهایش با سماجت از یک طرف مقنعه اش بیرون آمده.. صورت دخترک خسته است و زیر لب زمزمه می کند این بار هم نشد و با شرمندگی رویش را از آینه می دزد و مخفی می کند.. مبادا نگاه هایشان بهم تلاقی پیدا کند و به او لبخند و امید صبحش را یادآور شود.

من این روزها شرمنده ی خودم شده ام.

خسته شده ام از بس فرم های درخواست به کار شرکت ها را پر کرده ام و پیشنهاد های مضخرفشان را شنیده ام.

خسته شده ام از بس نگاه های سنگینشان را بر روی پیکرم تحمل کرده ام.

خسته شده ام از بس منتظر تماس تلفنشان مانده ام.

خسته شده ام از بس به دنبال کار گشته ام.

هربار که نا امید به خانه برمیگردم، در مسیر با خودم فکر می کنم در جواب چه خبر مامان چه بگویم؟؟؟ چه بگویم که در جوابم نگوید فدای سرت، نگوید دلت برای حمالی تنگ شده؟، نگوید تا هر جا قسمت باشد

دلم می خواهد بگوید مبارکت باشد، بگوید من به تو ایمان داشتم، بگوید آفرین...

یعنی می شود؟؟؟