دنیای کوچک من

هر کسی از ظن خود شد یار من

دنیای کوچک من

هر کسی از ظن خود شد یار من


بلند بلند می خندم.. کش موهایم را باز می کنم و آن ها را تاب می دهم. با دست در آسمان چراغ چشمک زن زیر هواپیما را بهش نشان می دهم و با دستانم اوج می گیرم.. تعجب می کند.. از نگاهش می خوانم.

مانتو ام را در می اورم و می گذارم باد سرکش راه خودش را از میان لباسم پیدا کند. یاد حرفش می افتم.. دوباره می خندم.. از ته دل.. خوشحالم.. 

بلند می شود.. می گوید مستی؟؟؟ نگاهش می کنم.. در گوشش داد می زنم مگر من مثل توام که به بهانه ی سردی هوا همیشه شیشه ی اب معدنی ام پر از عرق باشد.

می گوید پس دیوانه شدی؟ 

می خندم.. فقط میخندم.. لیوانم را بر می دارم.. روی صندلی میروم.. دستهایم را باز می کنم.. بهش می گویم تو با من چه کار داری؟؟؟ بذار یک امشب فقط خوشحال باشم.. دلم می خواهد امشب سیندرلای زندگی ام باشد.. بگذار به حرف ساده اش خوش باشم.. فقط امشب.. می دانم ساعت نیم شب را که نشان دهد باید تمام خوشی های امروزم را فراموش کنم.. پس بگذار از این دوساعت مانده نهایت استفاده را ببرم..

می خندد و می گوید سیندرلای دیوانه.. کفشت را در این حوالی جا بگذار تا برای همیشه سیندرلا بمانی..

به کفشهایم نگاه میکنم.. نه.. من این کفش مشکی رنگ را دوست دارم.. با آن چه جاها که نرفتم.. این کفش ها همیشه مرا به جاهای خوب برده اند..

دستم را میکشد و میگوید تا هنوز سیندرلا جاییش نشکسته نجاتش دهم.. و من فقط می خندم.. میدانم فردا صبح تمام خاطرات شیرین امروز برایم کمرنگ می شود.. میدانم شیرینی اش کم میشود.. می دانم.. اما نمی خواهم امشب را خراب کنم.. امشب من سیندرلا که نه ، ملکه ی زندگی خودم هستم.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.